سفر یی با کارلوس کاستاندا
سفر

سفر یی با کارلوس کاستاندا

نو

شماره کالا: 34591125
230٬000

218٬500 تومان

5%
9 عدد از این کالا موجود است

مشخصات کالا

سال چاپپس از 1400 ش - 2021 م
نوع چاپ کتابچاپ غیر اصل

توضیحات بیشتر

آن شب در خواب رویا برمی گردد. او دوباره در صحرا تنهاست. پابرهنه و وحشتزده در انتظار چیزیست که آنها دلیل می نامند که نوعی راهنمای روح و یا موجود واسطه میباشد. چیزی که کارلوس باید به عنوان آخرین قرار راه پیدا کرده و شکست دهد.

به این ترتیب او خارج از اینجا در میان این توحش رها شده، سرگردان در میان بوته ها و کاکتوس مردی تنها در صحرای بیکران جستجو میکند و به تنها چیزی که می تواند بیندیشد دوازده سالی است که برای رسیدن به اینجا صرف شده است دوازده سال به عنوان کارآموز ساحری دوازده سال یادگیری مراسم و فنون یک چهارم زندگی او برای این لحظه او را آماده ساخته بود... این لحظه حیاتی دوازده سال! و هیچ اتفاقی نمی افتد حتی سوسماران نیز الان بیرون نیستند.

سکوت نامفهومی مکان را در برگرفته است. آنجا چیزی نیست مگر بوته ها، کاکتوس و سایه ها درست مثل این بود که کارلوس برای همیشه آنجا بوده است تا ناگهان او چیزی میبیند. یک مرد با پیکر غول آسا و بازوان ستبر از میان سایه ها بر می خیزد. او نیم تنه ای به تن و دستمال سرخی به گردن داشت که در این محل به نظر مسخره می رسید. گونه های استخوانی و دماغ قلمی بزرگی داشت. در جای چشمانش سوراخهایی بود. کارلوس با وحشت به عقب گام برداشت و برای لحظه ای تمام صحنه بر زمینه خود ایستا شد. سپس دلیل شروع به راه رفتن میکند. او با گامهایی آهسته و بلند در حالیکه پاشنه پوتینهای چرمی اش را در خاک فرو می برد به طرف کارلوس حرکت میکند. ناگهان بازها در آسمان پدیدار می شوند.

همین است بدون هیچ تردیدی سرانجام اوج نبرد یک اهل معرفت رسیدن به این نقطه دوازده سال به طول انجامیده است. اما هرگز پیشتر نمی رود. به دلیل غربی همیشه همه چیز درست همینجا متوقف می شود. درست زمانی که دلیل پیدا میشود، همه چیز یخ می زند و در آن بالا در میان بازها یک کلاغ تنها در عرصه آسمان مکزیک چرخ میزند. این یک نشانه است، یک استعاره، آخرین پیوند با زندگی شخصی کارلوس یعنی زندگی واقعی او نه شخصیت این کتاب و در لحظه ای برق آسا کارلوس به آخرین ضعف خود پی می برد. آخرین مانعی که پیش از معرفت پیشه شدن باید از میان برداشته شود. همچنانکه آنجا ایستاده جزئیات کارآموزی اش، تمام گذشته او را همچون غلطکی به واپس میراند.

یک سرخپوست پیر در حال شنا کردن در هوا و بالارفتن از آبشارها، خوابهای تخدیری در کابینهای تیره و تاره رویابینی آگاهانه جویدن پیوت دلیلهایی با صورتهایی چون توت فرنگی توهمات خله های مداوم خطابه های اولیه در مورد دیدن، ملاقات افسانه ای او با دون خوان و ناگهان دوباره به اول خط می رسد.

تمام آموزشها تازه شده و قانون تجدید می شود: تمام سدها را یشکن هیچ وضوحی نیست هیچ رؤیایی نیست تنها تصاویر بی شمار زودگذر که از ذهن میگذرد ناگهان کارلوس در سرچشمه لغزش ها قرار میگیرد که میلیونها رنگ دارد. او کلاغ را فریاد می زند. کوکو، اما پرنده خیلی بالاست کارلوس کاستاندا از رختخواب خود بیرون می جهد ا کوکرا نانی که در وست وود با او بود به طرف تشک رفت و بازوانش را دور او حلقه کرد. او اینجا نیست کارلوس، سی جی پیش مادرش است. این فقط یک رویاست کارلوس کاستاندا نجوا میکند اما من آنجا بودم درست آنجا بودم نانی او را تکان میدهد حالا دیگر نه، حالا دیگر نه میدانی آسان نیست آوردن تمام این مطالب و نظریات روی کاغذ به طوری که قابل درک همه مردم از قصیه تا شهرنشین باشد، کار بسیار دشواری است. کارلوس کاستاندا در انجام اینکار مشکلات فراوانی دارد، شبها بیدار شدن و تلاش در بازسازی جهت ایجاد حس از تمامی اینها آسان نبود.

بدین معنی نیست که بگویم کتابهای او حاصل کابوسهای شبانه اوست درست برعکس، او سالهای زیادی  را در تحقیق ساحری و فرهنگ سرخپوستان در کتابخانه های اطراف... و در سفر به دشتهای مکزیک صرف کرده و یک چهارم عمر خود را در جمع آوری اطلاعات در مورد گیاهان دارویی و سایر مطالب از معلمین صرف نموده است. یک چهارم همرش در کسب تجربه از فلسفه افلاطونی آنها، او دین خود را به رمز و راز و معبود بزرگ انسان شناسی ادا کرد.


او سالها روی آن ماشین تحریر لعنتی وقت خود را برای گفتن تمامیت داستان با همه جزئیاتش صرف کرده بود. و حالا در بهار 1974 با سه کتاب انتشار یافته و چهارمین کتاب روی میز کارش او چیزی بیش از یک قهرمان غربی بیش از یک افسانه کوچک، پیش از اینها شد. او کاستاندا شد یک مرد اقتدار، شیوه ای که او اینکار را انجام میداد تبدیل حقاید فلسفی اساسی شرق به یک نظریه تاب شمنی بود. پیام همیشه یکسان بود. یعنی واقعیتی ورای دنیای حقیقی وجود دارد. کاری که انجام میداد نشستن پشت ماشین تحریر و بستن چشمان قهوه ای اش و تمرکز عمیق روحی بود، تا بالاخره ایده ای میرسید از قبیل این که معرفت پروانه است و یا اینکه مرگ همیشه در سمت چپ ایستاده است.

چیزی نهانی و در اوج فهمیدن اینکه کارلوس کاستاندا چه میگوید درست مانند ضربه زدن به یک هدف در حال حرکت میباشد. و خدا میداند که همه کس سعی در فهمیدن دارد. تنها کاری که باید بکنید خواندن کتابهای اوست داستان شاهکار اور تمام پیرامون اینکه چگونه روزی دانشجویی بود که به سوی سرخپوست پیری رفت کسی که او را دون خوان مینامید.

کسی که دارای یک نظریه واحد درک شده از سوی یک شبکه از ساحران امریکای لاتین و مرکزی بود که از دید همه دیگر وجود نداشتند. اما آنها بودند؛ و این شاگرد در میان آنها زندگی می کرد و درباره آنها می نوشت، برای دوازده سال از 1960 الی 1972، کارلوس می گوید که به عنوان کارآموز درمانگری به دون خوان خدمت می کرده و پیدایش تدریجی نقش سرخپوستیش را به عنوان گیاه شناس، درمانگر ،ساحر، جنگجو و بروخو و آقای مراسم فلسفی مشاهده کرده بود. دون خوان در طی مراحل کارآموزی کارلوس از سه داروی مخدر استفاده کرده بود ،پیوت قارچها و علف شیطان که در آن مرحله هدف استفاده از داروهای